شنبه:
- سلام آقاي رئيس، من امروز ميام شركت، ولي مرخصيم! سر كار آرم طراحي ميكنم. آخه ميدونيد، دو روز بيشتر از وقتش كه دو روز تمديد شده باقي نمونده.
- هان؟ من تا حالا همچين چيزي نديدم و نشنيدم، ولي، خوب، باشه، باشه.
يكشنبه:
- سلام آقاي رئيس، من امروزم ميام، مثل ديروز هم كار ميكنم، كاراي خودمو. آخه ميدونيد، امروز وقت مسابقه تموم ميشه.
- اه؟ آهان. خوب باشه. باشه. منم كمكت ميكنم كه طرح بهتري بدي!
دوشنبه:
- سلام آقاي رئيس، من امروز آماده كار بودم. حيف كه يه كم مريض شدم. لذا مييام شركت و بازده كاريم رو دست كم تا 5 درصد تضمين ميكنم.
- اه؟ خوب مواظب خودت باش. سعي كن استراحت كني.
سه شنبه
- الو؟ سلام آقاي رئيس، خواستم بگم من حالم مساعد نيست (تيام)، امروز نميتونم بيام. آنفلانجاي سگي گرفتم.
- اي واي. مريض شدي؟ استراحت كن. راستي ساعت چنده؟
- چهار بعد از ظهر، چطور مگه؟
چهارشنبه
- سلام آقاي رئيس، از قرار مطلع هستيد كه امروز ملت غيور تو خيابانها هستند. انتظار نداريد كه من تنهاشون بگذارم؟
- اه؟ نه. اين چه حرفيه. برو ملت رو نجات بده. فقط جون من دوباره اسطوره نشو. حوصله نعش كشي نداريم.
پنجشنبه
- رئيس: احياناً ممكنه امروز بتوني بياي شركت؟
- اوه. البته كه اگر بخوام برم دكتر و تهران كلينيك انتخاب كنم يه سري هم به شما ميزنم. فرمايشها ميفرماييد حقيقتاً.
ارادتمند.
بعضي روزها كارهايي ميكني كه دلت ميخواد. ولو ميشي، فيلم ميبيني، سوت ميزني، معلق ميزني، ولي لزوماً آخر روز احساس خوبي نداري.
بعضي روزها هم مجبوري سختتر كار كني. وقتت تنگتره و … ، ولي آخر روز ميبيني انگار به همه كارهات هم رسيدي. حال هم كردي. حتي مدتي رو هم با خانواده گذروندي.
امروز روز خوبي بود.
ملت زنگ ميزنن. سرويس ميخوان. يك سريهاشون بار اوله كه باهات طرف ميشن. كارشون دير راه ميافته. شاكي ميشن. ديگه فكر نميكنن كه تو چند تا تماس رو پشت سر هم جواب دادي. البته حق هم دارند.
اين روزا شركت خوب به ملت سرويس نميده. ولي چارهاي هم نيست. بايد يه كم كجدژژژژ (تو كيبوردت) و مريض بريم جلو تا اوضاع روبراه بشه. (نه بابا، نه اينكه اينا رو براي سعيد بنوبسمها، كچلش كرديم).
كش بايد آمد، جور ديگر بايد ديد.
خدا اين ملاها رو نجات بده.
خدائيش من منبر گرمي دارم. يعني وقتي ميرم بالا، كم كم مست منبر ميشم و به عبارتي به سماع در مييام. حالا كه نوبت خودم شده ميبينم عمل كردن به حرفهاي اون منبر گرم، بد سخته لامصب.
حالا خدا به اين ملاها، آخوندها و اذناب و كلاً روحانيت معزز صبر بده. يعني اگه كلاً قاعده اين باشه كه وقتي نطق ميكني، آزمايش بشي كه كارشون زاره.
*******
ميتونيد بگيد خااااااااااااااااااااااك بر سر دمدمي مزاجت. اما اين باعث نميشه كه من امشب خوب نباشم.
هيچ چيز جاي واقعيت رو نميگيره، واقعيت اينه كه من امشب خوبم.
خوب باشيد.
گرمم. حواسم نيست چكار ميكنم، يا ترجيح ميدم نباشه. چيزايي كه مينويسم رو ديگه نميتونم پس بگيرم. ولي گريزي هم نيست از نوشتنش.
يه روزي خجالت ميكشيدم از گفتن اينها. فكر ميكردم اگر هم كه هست، بايد كتمان كرد، بايد پوشيده نگه داشت، و گرنه پس چي؟ يعني همه بفهمن كه تو از زندگيت راضي نيستي؟ اين كه يعني خود شكست.
امروز فكر ميكنم خود شكست يعني همين كه من راضي نيستم. از شما ملت قهرمان چه پنهان، من خيلي اوضاعم خرابه. خيلي به هم نريزيد و به كمك نشتابيد. قضيه مال امروز و ديروز نيست. سالهاست به اين مرض مزمن خو كردهام. چي از خو كردن بدتر، كه باعث ميشه ديگه درد رو حس هم نكني. ميشي مثل پرندة تو قفس. البته در قفس بازه. ولي بيرون غذاي مفت نميدن. خطر هم هميشه هست. آزادي، به بهاي از دست دادن مزاياي فعلي.
سر دو راهي هستم. اگر فكر ميكنيد مسير روشنه و انتخاب واضح، يعني جاي من ننشستيد (البته من خوشحال ميشم كه شما سر اين دو راهي نباشيد) راه اول رو دارم ميرم جلو، سوال اينه كه راه دوم رو ميخوام يا نه.
1. بقاء:
- سازش، تسليم.
- اجتناب از ريسك (در واقع وقتي نميجنگي خب شكست هم نميخوري، البته چيزي هم به دست نميآري)
- ترجيح دادن سكون به همه چيز. تلاش كمرنگ براي حفظ وضعيت قبلي. تنبلي مطلق. بيتحركي.
- چسبيدن به لذتهاي زودگذر و نقدي.
يعني يه زندگي متوسط نسبتاً آروم بدون دستآورد. بدون مطلقاً هيچ چيز. عوضش نسبتاً تضمين شده، و كم هزينه
2. زندگي:
- جنگ
- ريسك باختن جنگ
- تحرك، هزينه،
- هزينه نقد براي لذت نسيه ولي پايدار
در واقع سوال اين نيست كه لامبورگيني بهتره يا ژيان مهاري، سوال اينه كه پول لامبورگيني رو ميدي؟ يا اصلاً داري كه بدي؟ حتي قسطي؟
ساعت نه و هشت دقيقه امشبه. خب، البته كم و بيش طبيعيه كه نميتونست پريشب يا حتي فردا شب باشه.
موضوع اينه كه بايد برم بخوابم. چون خوابم ميآد. اما انگار زود خوابيدن برام افت داره. حالا چيزي هم تو بساطم ندارم كه بشينم ببينم، به بهانهاش برم توي تخت و كم كم لالا.
الهي ارزقني موفياً اساسا.
يعني خدايا يه فيلم حق برسون. يه چيزي كه يه كم راه رو نشون بده. يه كم باهاش همزاد پنداري كني. يه كم هم ياد ايدهآلهات بندازدت. يه چيزي مثل Man On fire (يه خري يه جايي اين رو «مرد نيمسوز» يا يه همچين چيزي ترجمه كرده بود).
پريروزا نشستم در كنار اميرحسين 250 فيلم اول IMDB رو مرور كردم. يك چهارمش رو هم نديده بودم. فقط يه فيلمي بود به نام Rear Window، مال اين هيچكاك مادر مرده كه توي فيلمهام پيداش كردم. خدا قسمت كنه ميشينم ميبينم. ولي سرسري يه نگاهي انداختم، خيلي Context جالبي نداشت.
ميتونم يه كار ديگه كنم. برم يه كتاب خارجكي جنايي كه پارسال از شهر كتاب خريدم رو بخونم. دو ماهه كه سه فصلش رو خوندم. شك دارم عمرم كفاف بده تمومش كنم. قضيه اين بود كه من مقداري بن كتاب داشتم. يه بار كه گذرم افتاد به اين شهر كتاب، گفتم سنگ مفت، گنجشك مفت. يه كتاب مشتي خارجي با اين بنها ميگيرم. فوقش نميخونم ميزنم به ديوار جاي قاب.
كتاب كذا رو برداشتم و موقع حساب كردن، مردك عمله گفت بن قبول نميكنيم. منم كم نياوردم و گفتم بشين بآ. چنده مگه؟
گفت: بياه، 12000 تومان!
گفتم: بياه، اين 12000 تومان.
حالا بايد هرجوريه بخونمش.
ضمناً ديروز از شركت اومدم بيرون، سوار تاكسي شدم. وقتي رسيدم هفتتير ديدم كيف پولم رو جا گذاشتم شركت. فكر كردم ديروز يه هزار تومان ته جيبم مونده بود، همون بدم. ديدم شلوارم رو هم عوض كردم. مجبور شدم همون يارو رو دربست برگردونم تا شركت كه 200 تومان كرايهاش رو بدم!
پينوشت: چقدر خوبه كه شركت سه تا ساختمان تو تهران داره. پريروزا ونك بودم. قدري به لحاظ وضعيت عقربه دستشويي احساس خطر كردم. فكر كردم تهش اينه كه ميرم شركت. ديروز هم فكر كردم خوب اگه كيف پولم تو اتاق هم نباشه بالاخره اونجا از يكي يه كم پول ميگيرم ميدم به اين يارو تاكسيه.
ساعت 9 و 25 دقيقه امشب.
شب خوش.
امروز ميخواستم با راوي و حومه برم كوه، ولي نشد، خالهام اثاث كشي داشت (در اينجا كش به همان مفهوم آشناي كشيدن آمده، نه فراهم كردن!). بنده خدا سن و سالش بالاست و واقعاً به كمك احتياج داشت. ضمناً من در حالت عادي هم به طور ضمني متهم به از زير كار در رفتن هستم. چه برسه به اينكه ژژژژژ (تو اين كيبوردت!) در چنين موقعيت خطيري سر صحنه حاضر نشم.
خلاصه رفتيم براي اثاث كشي. كلي چيزاهاي جالب توي اثاثها بود كه بخشي از خاطرات كودكي من رو تشكيل ميدادند. يه راديوي عهد پادشاه وزوزك (TM) با مارك سوني كه مال ناف اوزاكا بود، يه چرخ دستي خريد كه بچهبودم سوار ميشدم و يه عالم چيز ديگه.
هر سه برادر براي اثاثكشي رفته بوديم. گفتم كه خاله يه مقدار سنش بالاست. همين موضوع يه كم اوضاع رو سخت كرده بود. مثلاً يه تيكه چيز آشغال رو ميانداختي بيرون، بعد معلوم ميشد پارچه متبركي بوده كه قمر خانم به سال 1297 هجري شمسي از شنگول آباد با خودش آورده بوده. يا بعضي وقتها وقتي خاله ميخواست بره چيزي رو از جايي بياره، موضوع رو با صداي بلند اعلام ميكرد، يعني يكي پاشه بره اينو بياره. اونوقت يه كم زور به فشار آدم ميآمد كه آخه من كه پا شدم اومدم و دارم كار ميكنم، ديگه چرا كلك سوار ميكني؟
خلاصه روز بدي نبود. شايد هم خوب بود.
(لطفاً نگيد همه اينها كه گفتي به ما چه)
داشتم فكر ميكردم، كاش توي جايي به دنيا اومده بودم كه ملت خدايي نميشناختن. شايد اون وقت فرصت بود كه به دور از پيش فرض و بيم و اميد از شبحي كه به اسم خدا به خوردم دادن بفهمم اصل قضيه چيه؟
لعنت بهشون. چنان همه چيز را با هم ممزوج كردن كه هيچ نميفهمم چي واقعيته و چي اوهام.
يكي ميگفت از كسايي كه واقعيتهاي همين لحظه رو جعل ميكنن، انتظار داري قضاياي چهارده قرن پيش و قبل از اون رو با صداقت روايت كنند؟ اگر جهنمي هست و عذابي بيش از همه برازنده اونهايي كه خداي مردم رو هم ازشون گرفتن.
از من به شما ملت قهرمان.
خدا كسي را كه يك سريال خوب، حتي يك شوي نسبتاً خوب مثل Moment of Truth رو به من معرفي و احياناً در اختيارم بگذارد را رحمت كند.
راستي سري مستند Weired Nature مال BBC رو ديدم. خوب بود.
اين شايد كمك كنه.
بيانيه شماره 13 ميرحسين رو خوندم. وقتي خوندم، ناخودآگاه زدم زير خنده. از خوشحالي اينكه هنوز كساني (مهم نيست كه اسمشون چيباشه) اين سطح از فهم و درك رو دارند.
شنيده بودم كه ماندلا، رهبر آزاديخواه آفريقاي جنوبي پس از آزاد كردن آفريقاي جنوبي از دولت طرفدار آپارتايد (تبعيذ نژادي)، چندان بر سر قدرت نماند. رفت پي كشاورزي، و اين نماندن تبديل شد به رمز ماندگاري جنبش او.
در يك فيلم مستند ديده بودم كه هم او پس از پيروزي جنبش، از همه كساني كه عزيزان خودشان رو از دست داده بودند خواست به خونخواهي از قاتلين عزيزانشون قيام نكنند، كه خون به خون شستن محال آمد پديد.
شنيده بودم كه در زمان فتح مكه، عدهاي از مسلمين شعار ميدادند كه «امروز روز انتقام»، پيامبر تذكر داده بود كه امروز روز رحمت است، نه انتقام.
شايد بخشي از اين رفتارهاي پايهاي در مهرباني و كرامت اين افراد داشته باشه، اما به نظر من اصل قضيه ديد بلند اين افراده. اينها ميدونند كه بالاخره بايد يك جايي اين دور باطل رو از بين برد. بيانيههاي ميرحسين نشان از ديد بلندش داره. يك چيز ديگه هم كه براي من توي پيامهاي اين آدم جالبه اينه كه ترجيح ميده دوشادوش مردم باشه تا بر دوش آنها. ترجيح ميده همه با هم بريم بالا. اين چيزيه كه شايد بيانيههاي كروبي كم دارند. شما چندين بار ميبينيد كه اسم برده از «مهدي كروبي، فرزند احمد».
يه موضوع ديگه هم كه به نظرم ميرسه اينكه « كم گوي و گزيده گوي چون در». من اون اوايل فكر ميكردم وقتي تو يه چيزي داري مثل Youtube، چرا نبايد لااقل هر هفته يك پيام بدي؟ حالا به نظرم اين مدل مدل بهتري ميياد.
يه چيز ديگه هم كه ميخواهم به خودم و اندك خوانندههاي اين متن ياد آوري كنم اينه كه هر آدمي به طور بالقوه توان تبديل شدن به يك ديكتاتور تمام عيار رو داره. نمونههاش رو زياد ديديم. حتي كساني مثل فيدل كاسترو كه زماني مجسمه آزادي خواهي بوده، يا كيم ايل سون و چند تا خر ديگه. به چنان ديكتاتورهايي تبديل شدند كه مطمئناً خودشون هم يادشون نميآد اين اتفاق كي افتاد. اين يه امر طبيعيه. همين الان شما چند بار از من تعريف كنيد فكر ميكنم عليآباد هم شهريه. فكر ميكنم ميرحسين بايد توي يكي از بيانيههاش (شايد در مراحل پيشرفتهتر بعدي اين اتفاق بيفته) به مردم راجع به اين موضوع هم هشدار بده كه خودش هم بشره و هم پتانسيلهاي بشري رو داره.
من معتقدم اگر شما فردا صبح بهترين حاكم دنيا رو بردارين بگذاريد حاكم ايران، ظرف يكي دو سال ميفهمه كه اينجا كسي دنبال حقش نيست. ميشه رو كول مردم سوار شد و اونوقت ميمونه نفس ضعيف و هزار وسوسه. به نظرم هر كسي كه ميخواهد به ايراني خدمت كنه بايد سعي كنه روحيه حقطلبي، چاپلوسي نكردن و كلاً عزت نفس ما رو بالا ببره.
ببخشيد زياد حرف زدم.
ياد گرفتم فكرهاي قديمي رو رنگ و جلاي تازه بدم، به كارشون ببندم، و به همون نتايج هميشگي قديمي برسم. گيرم با رنگ تازه. ولي همونه، و اصلاً مطلوب نيست.
ميرم به سايت بالاترين يه سر ميزنم. بعد بيبيسي، بعد حتي فارس و ايسنا و غيره.
منتظرم. منتظر يه خبر. يه تغيير. يه اتفاق.
خوب كه نگاه ميكنم ربطي به جنبش و سبزبازي و انتخابات و اينها هم نداره.
خوب كه نگاه ميكنم، سالهاست كه منتظرم.
چندين سال فكر ميكردم منتظر چيزي هستم.
دو سه سال فكر ميكردم منتظر كسي هستم.
مدتيه فهميدم منتظر خودم هستم.
هنوز منتظرم.
اي كه دستت ميرسد، كاري بكن…
ميخوام يه چيزي بنويسم كه اين راوي جيغش دربياد.
-من به طرز عجيبي از نوشتن لذت ميبرم.
-خب؛ اين از جيغ راوي.
حالا ممكنه بپرسيد اگه خوب مينوشتي ديگه چه حالي با خودت ميكردي؟ خب چه كنم. اعتماد به نفس بالاست.
اما چرا كم مينويسم؟ به همون ژژژ (ااااااه، تو اين كيبوردت آزاد، پدرم در اومد، پدر ناله يه دكمهاش سر جاش نيست، ديگه غلط بكنم از تو كيبورد مفتي بگيرم، بيجنبه). خب، ميگفتم: به همون دليل كه خيلي از كارهاي ديگه رو كه خيلي دوست دارم كم انجام ميدم، بعضيهاش دم دستم نيست، مثل پرواز، بعضيهاش هم هست:
من طلوع خورسيد رو واقعاً دوست دارم، اما فكر كنم تو عمرم بيشتر از ده دفعه نديدمش.
من طبيعت بكر رو فوق العاده دوست دارم. اصلاً دوست دارم جايي رو آدميزاد بهش پا نگذاشته باشه. اما هيچ وقت دنبالش نرفتم، بعضي وقتها پيش اومده.
من ايجاد يك چيزي از صفر رو دوست دارم، مثل نقاشي و مجسمهسازي و …. اونم هيچ وقت جدي پياش رو نگرفتن.
من شنا رو هم دوست دارم، شايد چون شبيه پروازه. (گرچه با مقداري خفت يادش گرفتم، توي استخر يه گروه سه نفره بوديم كه آموزش ميديديم، من، دانيال و رضا. دو تاي آخر سه و پنجساله!!! تابستان 1384)
من از هر چيز غيرعادي و خلاف عرف خوشم ميآد. اما اونقدر روزهام شبيه هم شده كه يادم ميره چند شنبهاست. فقط ميدونم بيشتر به جمعه قبل نزديكتره يا جمعه بعد.
حالا همينها رو بگير و برو جلو. اگر 15 سال پيش ميگفتن قراره مثل امروز بشم، ترجيح ميدادم زندگي نكنم اصولاً. بيخي!
من منبرهاي زيادي واسه ملت رفتم، منتها مثل اينكه جاذبه زمين صدا رو از منبر ميكشيد پايين و به گوش خودم نميرسيد.
حالا به نظر شما علماء، اشكال كار كجاست؟
ملت قهرمان،
اگر احياناً به عكسهاي تاريخ معاصر همه كجاي جهان علاقه داريد، اين سايت رو از دست نديد. من توي اين سايت عكسهايي از انقلاب ايران و قبل از اون ديدم كه اصلاً نديده بودم.
سلام، بعد از مدتها.
كم كم دارم ميترسم كه مبادا به آخرين سامورايي تبديل بشم!
محسن رو هم بردن!!!
بايد حدس ميزدم. ملتي كه شيرازي نيستن ميرن اونجا دستشون بند ميشه. طبعاً نبايد انتظار داشت سر خودشون بيكلاه بمونه. حالا خدا ميدونه محسن رو هوا زدن، يا محسن رو هوا زده.
انشاالله هر دوتاش. به هر حال مراتب تبريكات و ساير متعلقاتش از قبيل بوس و غيره رو از طرف من پذيرا باشه.
مردك عمله. بايد بسپرم يه خوبش رو هم براي من جدا كنه.
مردك عمله.
خيلي وقته كه چيزي ننوشتم. اولش به خاطر اين بود كه خب، لپتاپم هي سوخت! دومش به خاطر اين بود كه دوباره اونقدر كله شدم كه نميشد نوشت.
فعلاً به خاطر انتخابات يه مقدار انگيزه دارم.
صبح با مامان رفتيم مسجد بازار براي سخنراني موسوي، اما ظاهرا كنسل شده بود. اين بود كه رفتيم سمت موزه قرآن، براي سخنراني خاتمي.
خيلي مسخرهاس. هرچي رو كه سايرين ادعاي داشتنش رو دارن اين بابا واقعاً داره. چهرهاش واقعاً نورانيه، خب شايد بگيد به خاطر ژنتيكه، اما من نميدونم چرا ژن هيچكدوم از اين دوستاي اونطرفي مرغوب نبوده.
ملت داشتن از سر و كولش بالا و پايين ميرفتن. مثل بازيگرا باهاش عكس ميانداختن. نه حفاظي، نه محافظي. منم دو سه تا عكس ازش انداختم كه اگر قول بديد بچههاي خوبي باشيد ميگذارم اينجا.
اين از اين.
كم كم داره واقعاً حالم از خودم بهم ميخوره. هنوز نميفهمم كه من نميخوام حالم خوب بشه يا نميشه كه حالم خوب بشه. از طرفي ميدانيم كه خواستن توانستن است. از طرفي ديگر ميدانيم كه هيژ كس بيشتر از غريق دوست نداره نجات پيدا كنه. سو وات ده هل ايز گوئيك آن؟
(جمله آخر به زبان انگليسي پشتو بود)
ديشب تو تلويزيون ميگفت كه استرس زياد اصليترين عامل بروز بيماري MS است. ترسيدم حسابي.
دلم براي اون قديمها تنگ شده.
يامقلب القلوب و الابصار، يا مدبر اليل و النهار، يا محول الحول و الاحوال،
جون هر كي دوست داري حول حالنا، الي احسن الحال.
آغاز سال 1388 را به همه تبريك ميگم.
پي نوشت: خدا رو شكر كه براي عيد نوروز نبايد منتظر بشينيم كه دوستان صداي چهچه قناري رو با گوش خودشون بشنوند و بعد به ملت اعلام كنن كه آره، عيد اومده.
خدايا شكرت
دو تا جمله قشنگ خوندم تو يه وبلاگ:
تاريكترين لحظه شب درست پيش از طلوع خورشيد است.
خدا هیچ کس رو صرفاً بره اینکه بمیره نیافریده. مطمئن باش بره هر انسانی که خلق میکرده کلی نقشه کشیده. امتحان کن!
اين شعر رو يكي از معلمهاي خوب دوران دبيرستان، سركلاس خوند، اون موقع كه اينو شنيدم ديدم كودكيش در مورد من صدق ميكنه، حالا ميبينم شايد نوجوانيش هم صدق ميكنه، ميترسم يه روزي نگاه كنم ببينم جوونيش هم صدق ميكنه، خدا نياره اون روز رو.
---------------------------------------------------------------------------
طی شد این عمر ، تو دانی به چه سان ؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان
همه تقصیر من است ، این که خود می دانم
که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی ، ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند : کنون تا بچه است
بگذارید بخندد شادان
که از این پس دگرش فرصت خندیدن نیست !
بایدش نالیدن !
من نپرسیدم هیچ
که پس از این ز چه رو
نتوان خندیدن ؟!؟
نتوان فارغ و وارسته زغم
همه شادی دیدن ؟
همچو مرغی آزاد ، هر زمان بال گشادن
سر هر بام که شد خوابیدن ؟
هیچ کس نیز نگفت : زندگی چیست ؟ چرا می آییم ؟
بعد از این چند صباح ، به چسان باید رفت ؟
به کجا باید رفت ؟
با کدامین توشه ، به سفر باید رفت ؟
من نپرسیدم هیچ ، هیچکس نیز نگفت ...
نوجوانی سپری گشت به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من
که چه سان عمر گذشت ...
لیک گفتند همه :
که جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر ببرد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز ، ورا عمری هست
یک نفر بانگ برآورد که او :
از هم اکنون باید ، فکر آینده کند !
دیگری آوا داد :
که چو فردا بشود ، فکر فردا بکند ...
سومی گفت : همانگونه که دیروزش رفت
بگذرد امروزش ، همچنین فردایش ...
با همه این احوال
من نپرسیدم هیچ
که چه سان دی بگذشت ؟
آنهمه قدرت و نیروی عظیم
به چه ره مصرف گشت ؟
نه تفکر ، نه تعمق و نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی
چه توانی که از کف دادم مفت ...
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب
می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی ، هیهات !
آن کسانی که نمی دانستند
زندگی یعنی چه رهنمایم بودند !
عمرشان طی می گشت ، بیخود و بیهوده
و مرا می گفتند : که چو آنها باشم
که چو آنان دائم فکر خوردن باشم !
فکر گشتن باشم
فکر تامین معاش , فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت :
زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن
فکرخوردن و غافل زجهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت ...
ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنی اش می فهمم
حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق :
من شدم خلق که با عزمی جزم
پای از بند هوا ها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل
مملو از عشق و جوان مردی و زهد
در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرئت و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و باشعله ی خویش
ره نمایم به همه ، گرچه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنین زائد و بی جوش و خروش
عمر برباد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنی اش می فهمم
کاین سه روز از عمرم
به چه ترتیب گذشت :
کودکی بی حاصل
در جوانی باطل
وقت پیری غافل
به زبانی دیگر :
کودکی در غفلت
در جوانی شهوت
وقت پیری حسرت
از اولش هم معلوم بود امشب از اون شبهاي اساسيه. چي از اين بهتر كه به يه روز پر كار يه پايان خوب بدي؟
حدود هفت و نيم از شركت اومد بيرون، سر راه يك ساندويچ آماده و يك دلستر خنك اساااسي خريدم. از برادرم كارتون WALL-E رو گرفته بودم، با كيفيت عالي (HD 720).
جاتون خالي، نشستم با كامپيوتر بابا ديدمش:
PERFECT
فقط همين. عالي بود. من نميدونم اين جمله مزخرف كه هنر نزد ايرانيان است و بس اولين بار به ذهن (…) كدوم ابلهي رسيده. طرف يا حداقل 500 سال پيش زندگي ميكرده يا جداً كور بوده.
ايدهها ناب، پيادهسازي خدا. آدم شاخش در مياد كه طرف چطوري مفاهيم تكراري (مثل عشق) رو تو قالبهاي جديد ميريزه و تو رو ميخكوب ميكنه (يكي دو بار تلفن زنگ زد وسط فيلمه، ميخواستم پرتش كنم تو ديوار).
به هر حال WALL-E، در كنار Cars و Ratatouille يكي از بهترين كارتونهايه كه من ديدم.
چند تا چيز كاملاً بي ربط:
1. پريروزا يه غلط اضافي خوردم، همون موفق از پنجره اتاقم بيرون رو نگاه كردم، ديدم يه تاكسي جلوي در پارك كرده كه روي شيشه عقبش بزرگ نوشته:
الم يعلم الانسان ان الله يري؟
يعني بدبخت كانگرو (سامان TM)، مگه نميدوني ما اين بالاييم و همه چيز رو ميبينيم؟
2. پايين پيش بقيه خانواده نشسته بودم و همش داشتم فكر ميكردم كه جورابه كيه بوي باقالي ميده؟
الان تو اتاقم هستم،
بوي باقالي ميياد…
3. امروز روز خوبي بود. كار پيش رفت:
هل عطيك حديث سيسكو؟ يوم ينصب قال منيجر علي خادم الاجبي اساساً شديدا.
«آيا خبر سيسكو به تو رسيد؟ آن هنگام كه CallManager بر روي سرور HP نصب شد اساسي؟
پدرسوخته خودش RAID Contoller رو كانفيگ كرد، فرق پدر.
4. امروز مسئول تخريب واحد VoIP چشمش گل مژه زده بود، به طرز جالبي مظلوم شده بود.
عكسشو براش كشيدم:
×o
5. نميدونم چرا مواقعي كه از خواب بيدار ميشم و بعد دوباره ميخوابم بيشتر حال ميده؟
6. در بسياري از مواقع، وقتي سرتون درد ميكنه و ميخواهيد بخوابيد، ميتونيد با فشار مستمر از طرفين اون رو كمي تسكين بديد. به پهلوي بخوابيد. يك دست زير بالش، سر روي بالش، يك بالش ديگه رو سر، دست دوم مجددا روي بالش. باور نميكنيد امتحان كنيد. يه چيزي ميشه مثل مقطغ هات داگ كله. اين شكلي:
و()O()ح
7. در مورد قبلي، خيلي دقت كنيد كه جاي دستها رو با هم اشتباه نكنيد، چند مورد خفگي گزارش شده.
آخ آخ، الان تو اينترنت ولو بودم (همون وسطش) كه تو سايت ويكيپديا با تعريف يك بيماري خطرناك روبرو شدم. من واقعاً نگرانم كه بعضي از شما به اين بيماري دچار باشيد. يه وقت فكر نكنيد من خودم همچين مرضي دارمها؟
Student syndrome
From Wikipedia, the free encyclopedia
Student syndrome refers to the phenomenon that many people will start to fully apply themselves to a task just at the last possible moment before a deadline. This leads to wasting any buffers built into individual task duration estimates. [1]
It was noted by Eliyahu M. Goldratt in his novel style book about Critical Chain, titled Critical Chain.
The student syndrome is a form of procrastination, but with more of a plan with good intention. For example, if a student or group of students goes to a professor and asks for an extension to a deadline they will usually defend their request by noting how much better their project will be given more time to work on it; they request this with all the right intentions.
This same behaviour is seen in businesses; in project and task estimating, a time- or resource-buffer is applied to the task to allow for overrun or other scheduling problems. However with Student syndrome the latest possible start of tasks in which the buffer for any given task is wasted beforehand, rather than kept in reserve.
دنيا بيش از آنكه يك رستوران باشد، يك سلف سرويس است. چيزي به سمت تو نخواهد آمد. تو بايد حركت كني
بريان ترسي (تقريباً)
من،عاشق گيمهاي كامپيوتري هستم………
اه! چرا؟
همين كه جمله اول رو نوشتم اين به سوال به ذهنم رسيد.
راستي چرا؟ چي داره گيم؟ من با كجاش حال ميكنم؟ نميدونم. شايد ديگه درست يادم نياد.
چرا، يه چيزايي يادمه.
سالها پيش (سالهاي نور فراوان، نسيم خنك، تيركمون كشي، چراغ 3 ولتي، باتري، جاباتري، آرميچر، ميكروسكوپ 600x، دفتر نقاشيهاي فيلي، مدادهاي سري B و يك دونه H فابركاستل ساخت آلمان غربي، پاك كن ميلان، آبرنگ، Voltes V، خرد كردن يخ با پاشنه كفش، چاقوهاي قديمي، ژول ورن، جان كريستوفر، Wolf3D، Ricky Dangerous، Shadow of the Beast، Amiga 500)
آره، سالها پيش، براي اولين بار يه گيم ديدم. الان ميبينم كه 20 سال پيش بوده. قبل از گيم، كارتون رو خيلي دوست داشتم. من خودم را جاي كسي تو كارتون تصور نميكردم، شايد چون به هر حال ميخواستم جزو قهرمانهاي داستان باشم، از طرفي همشون رو هم دوست داشتم و نميشد يكيشون رو انداخت بيرون تا جاشو به من بده. اين بود كه معمولاً تو يه شرايط سخت به كمكشون مياومدم. اون مادر مردهها هم كه تا خرخره تو لجن بودن، ناچار منو ميپذيرفتن تو تيمشون.
اما گيم يه حسن اساسي داشت. اونم اين بود كه دستم تو سناريوها تا حدي باز بود. يعني به من عوض فقط نگاه كردن، امكان خلق كردن ميداد. ميتونستم “آرمان، من” خودم رو بسازم.
خب اينا همه مال سالها پيش بود. الان چرا دوستش دارم؟
حداقل دليلم اينه كه از معدود پلهاي ارتباطي باقي مونده با دوران كودكيه.
اخيراً يه دليل ديگه هم براش پيدا كردم. قبلاً نوشتم كه من هميشه زندگي رو با گيم اشتباه ميكنم. فكر ميكنم اگه خطا كنم ميشه دوباره مرحله رو Load كرد. الان اما يه جور ديگه هم ميتونم به قضيه نگاه كنم.
اگه من بتونم طوري تو زندگي رفتار كنم، كه گويي دارم كاراكتر يك گيم رو كنترل ميكنم، احتمالاً خيلي از فشارهاي كم بشه. عمده فشارها ماله اينه كه من خودم رو با همه تعلقاتم زير بار ميبينم. لحظه به لحظه احساس ميكنم كه اين منم كه داره اذيت ميشه و رنج ميكشه، نه كس ديگه.
فعلاً حال ندارم بيشتر فكر كنم بهش. پس باقي مطلب ميمونه براي بعد.
-------
شايد فكر كنيد كه اين همه به ما چه؟ و منم يادتون مييارم كه من براي خودم مينويسم.
اين وبلاگنويسي، براي آدمهايي مثل من، كه به ندرت براي خودشون وقت ميگذارن يه كمك بزرگه. چون وقتي دارم مينويسم، فكر ميكنم و از اون بهتر اينكه فكرهام رو مينويسم.
ذهن انسان، يك توليدي بزرگه. ولي انبار نداره. شايد براي همين بود كه اوس كريم گفت:
نون و القلم و ما يسطرون.
آدم بعضي وقتها ميمونه چي بگه!!!!!!
زير نويس شبكه خبر:
رئيسجمهور جيبوتي، سفر آقاي احمدي نژاد رو به اين كشور، تاريخي توصيف كرد.
در زير ميتونيد كشور مهم، تاثير گذار و مدرن جيبوتي رو مشاهده كنيد:
بله، اون قرمزه است!
همچنين ايشون كشور معظم كومور رو هم مورد عنايت قرار خواهند داد:
بله،اون قرمزه است!
من اگه خودم اين نقاط را روي نقشه ميديدم، ميگفتم يه فانوس دريايي بزرگ يا نهايتاً ايراده چاپيه! به نظر شما هيئت همراه تو اين كشوره جا ميشن؟ يا اونقدر آدم اونجا هست كه هم يه سري بيان براي سرود ملي و استقبال، هم يه سري برن غذا درست كنند براي ناهار و غيره؟ من شك دارم.
هر از چند گاهي تو روياهام يه صحنههايي مشابه اين رو ، تصور ميكنم:
يه آدم بلند پايه مثلاً پادشاه، نخست وزير يا رهبر يك كشوري، بعد از مدتها كه داشته مملكتش رو با سهلانگاري، ظلم، مصلحت انديشي؛ خفقان، سؤ مديريت و هر چيز بد ديگه كه فكر شو رو بكنيد ميگردونده، يه شب مينشينه و وجدان خودش رو قاضي ميكنه.
با خودش حساب و كتاب ميكنه. ميبينه يه جاهايي به حوزهاي تحت امرش ظلم كرده. حق ضايع كرده، تو روابط خارجيش بد عمل كرده و منافع ملتش رو به با داده. راحتطلبي كرده. سو استفاده كرده و هزار چيز ديگه.
پادشاه ما، عزم تغيير دادن اوضاع ميكنه. به مشاوراش ميگه براش يه كنفرانس تلويزيوني ترتيب بدن. باهاشون هم مشورت نميكنه كه نظرش رو تغيير ندن.
ميياد جلوي دوربين، ميگه: مردم، سلام. من ميدونم كه خالي از اشتباه نبودم. ميدونم كه داسته و ندانسته بد كردم به شما. ميخوام عوض بشم. ميخوام برگردم. اين جاها رو ميدونم اشتباه كردم. از روي همتون شرمندهام. ميخواهم جبران كنم.
و بعد واقعاً بر ميگرده. جبران ميكنه و به يه اسطوره تبديل ميشه.
امشب سر ميز شام باز دوباره اين رويا اومد تو ذهنم.
بعد به ذهنم اومد كه خوب، من هم پادشاه زندگي خودم هستم. اگه من از يه سياستمدار كه هزار و هفتصد جور ملاحظه رو بايد در نظر بگيره، انتظار دارم كه بتونه بياد و يه همچين كار انتحاري بكنه، پس خودم كه فقط بايد به خودم جواب پس بدم چرا عاجزم از اين تغيير؟
------------------------------------------------
ميدونم كه بايد تغيير كنم.
ميدونم كه يك شبه نميشه عوض شد.
ميدونم كه اگر تغيير نكنم، اين فشار يكي يكي همه داشتههام رو ازم ميگيره. همون طور كه تو اين مدت رو همه اركان زندگيم تاثير گذاشته، از خدا و خانواده و كار و دوستان و …
پس چرا اينقدر سفتم؟
به جان خودم اگر الان به من يه سري آدم بيكار بديد تا سحر براشون از فوايد تغيير، روشها و رويكرذهاي آن، چالشها و موانع، پيروي الگوهاي تغيير از توزيع پواسون و غيره سخنراني ميكنم. ولي به خودم كه ميرسه تو كار ميمونم.
به شدت احساسات بد بهم دست داده.
------------------------------------------------
در اين شب سياهم، گم گشته راه مقصود،
از گوشهاي برون آي، اي كوكب هدااااااايت
فشار خوبه كه از نوع خرد كننده باشه، كه يا خردت كنه و راحت بشي، يا پنجهاش رو خم كني و سرت رو بالا بگيري.
فشار كمتر از اون و مستمر، بقول يكي از دوستاي آزاد دودمان آدم رو به باد ميده. اصولا رودها قرنهاست كه اين پست منو خوندن و همه كس و كار كوهها رو بهم پيوند دادن.
جاي تعجب نداره كه خالق هستي همه ابناء بشر رو به فشارسنج مجهز كرده!!! تازه ديجيتال، چون عقربه هم نداره.
اگه گفتين بهترين كار وقتي معاونت شركت در اتاق نيست، مسئول تخريب سيستم VoIP هم تا ظهر نمياد، يه نيروت هم رفته رو RFID (يه جور مين ضد نفر!)، مريم مقدس هم در اتاق نيست كه اذيتش كني چيه؟
1) به مهدي غر بزني كه چرا ايميل نميره.
2) به دودمان Asterisk درود بفرستي كه هر روز صبح Crash ميكنه.
3) به گوشي فشل امير بخندي.
4) عين چوبين تو طبقات بزني توسرت و از هر طبقه كه رد ميشي همه فحشت بدن كه “آقا، اين سيستم من يه مشكلي داره، با هر كي حرف ميزنم ميگه تو سيستمتون! آقا، اين تلفن من سه طرفه شده! آقا اين گوش من گشاد شد با اين هدستا! آقا، هدستي نداريد با سيم كوتاه تر و ميكروفن فنري؟ آقا، از اون VoIPهاي قديمي ميخوام! آقا، من سرويس يوناويول ميگيرم! اين VoIP ونك رفته هوا!هيچ كس منو نميگيره، من عذب موندم و ……
به برندگان يك اكانت VoIP تعلق ميگيرد.
يكي از جملاتي كه به مجموعه قوانين مرفي نسبت ميدن اينه:
لبخند بزن، فردا روز بدتري است!
به نظر شما ميشه واقعاً همچين ديدي به اوضاع داشت؟ يعني تو يه شرايط بد، به خاطر اينكه شرايط از اين كه هست بدتر نيست خوشحال بود؟
ميدونم كه وضع خوب و بد نسبيه. اما چقدر آخه. خب، تقريباً شما هر موقعيتي رو كه تصورش رو بكني، من ميتونم برات يه درجه بدترش كنم (سادهترين راهش هم اينكه كه وقتي داري داستان رو تعريف ميكني بهت ميگم حالا فرض كن تو اين شرايط بدي كه گفتي، منم بيام يكي بزنم در …….ت!)
خب حالا چي؟ يعني تو بايد تو اون موقعيت اول خوشحال ميشدي كه من اونجا نيستم كه ….؟
اين جوري كه همش و در هر شرايطي بايد در همه نواحي بساط كارناوال به راه باشه!!!
سمعتُ عن شيخنا آزاد (حفظه الله من شر كل دواريخ (جمع مكسر ابتر دختر)) فقال:
يا لولي، و از ضرب المثلهاي مزخرف يكي آن باشد كه گويد نيمه پر ليوان رو بنگر.
خلاصه كه يعني اون نيمه كه پره واقعاً پره و اوني كه خاليه واقعاً خالي، حالا تو خودت رو خفه يكني هم جاي اينا عوض نميشه و هيچ كدومش رو هم نميشه ناديده گرفت.
نميدونم. مدتيه كه تنها چيزي كه ازش مطمئنم اينه كه از هيچي مطمئن نيستم.
يكي پرسيد كي گفته هميشه اوضاع بايد بر وفق مراد باشه؟
خواستم بگم كم كم ديگه يادم نميياد دفعه آخري كه وضع بر وفق مراد بود، كي بود.
(ديدم خوب يادم ميياد و چيزي نگفتم)
اي آزاد شنگوووول. تو چجوري اين همه مستند رو دانلود كردي؟ من الان دارم از روي DVD ميريزم روي هاردم. فكم پياده شده. تموم ميشه مگه؟ كاش اون چهار سالي كه كرمان بودم اين همه فيلم و مستند داشتم. اون موقع له له ميزدم بلكه شبكه چهار يه چيزي نشون بده و من همون لحظه مجبور نباشم براي يه كلاس در پيتي برم تا اون سر شهر، توي گرماي كرمان كه هست و نيست آدم رو پيوند ميده لامصب.
اين مايكروسافت ابله، ابله، ابله.
چند روز پيش يه خبر ديدم راجع به اينكه مايكروسافت توليد سري Flight Simulator رو كه اگر قديميترين محصول در حال توليد مايكروسافت نبود، يكي از قديمي ترينها بود رو متوقف كرده (27 سال!!!!!!).
FSX آخرين نسخه اين سري بود كه واقعاً شاهكار بود. با اين حساب ديگه به FS11 هم نميشه دل بست.
واقعاً حيف شد. يه بازيگر اصلي از بازار رو به انقراض سيمولاتورها حذف شد.
اخيراً يه گيم روسي به بازار اومده به نام Black Shark. سيمولاتور هليكوپتر كاموف نميدونم چندخ (52؟). من دانولدش كردم. ولي اين قفل StarForce پدر ناله رو نميشه كاريش كرد گويا. خيلي Search كردم. ولي تنها راهي كه ملت پيدا كرده بودند، نصب نسخة روسي و جايگزين كردن فايلهاي نسخه انگليسي به فايلها اصليه. فوق العاده گيم اساسي به نطر ميياد. اميدوارم زودتر نسخة انگلسيش هم Crack بشه.
همه با هم دست به دعا بر داريم. الهي اسعدنا الي خراخ بلخ شارخ. آآآآمين.
Some people just don’t know what to do when their system of belief collapses
اين جملهاي بود كه تو يه فيلم فرق پدر شنيدم (حالا به ملتي ميرن دنبال فيلمي به نام فرق پدر ميگردن!)
حالا اين بلا به سر خودم اومده. دقيقاً هموني شده كه تو اون فيلم گفت.
ببخشيد، حال نوشتن هم ندارم (وبلاگ از اين منفيتر ديده بوديد؟)
مامان نذر كرده بودند كه راهپيمايي 22 بهمن رو تو كيش برگزار كنند. برادرم هم رفته بود فوتبال. با اين حساب من موندم و بابا. ساعت 10 از شركت رسيدم خونه. بابا پرسيد ميخواي برات املت سيبزميني كه تو خيلي خوب درست ميكني درست كنم؟ يعني محمد تو بيا اين املت رو درست بِكن! با هم بِخوريم!
خلاصه من با ذهن خلاقم به فرمول توليد املت از سيبزميني و تخم مرغ دست پيدا كردم. دستورش اينجوريه كه بعد پختن هر دو رو براي مدتي در شكمت قرار ميدي، بقيه مراحل به صورت تقريباً اتوماتيك انجام ميشه!
الان تو سالن نشستم نود ميبينم و اين را تايپ ميكنم. دوست دارم برم به پناهگاه (اتاقم) درب را بسته و يك چيز جالب به عنوان فوق برنامه داشته باشم. مستند زياد دارم (به لطف دانلودهايي كه پارسال گذاشتم آزاد انجام بده)، اما دلم يه چيز ديگه ميخواد. مثلاً يه نمايش راديويي اساس. از اونهايي كه پز از صداهاي پس زمينه است و فضا سازي جالبي داره. يا مثلاً يه گيم اساس. يه چيزي كه تو يه فضاي غريب ولي غير فانتزي بگذره. مثل گيم مافيا كه من هنوز رو دستش توي شيوه روايت و جذابيت داستان نديديم. يا يه فيلم يا كارتون اساس، يه چيز علمي تخيلي با ايدههاي ناب. يا اثاث. يا رحمان، يا من له عزت و الكمال، يا من هو اينترنشنال!
يه موقعي خيلي اهل كتاب خوندن بودم. اون موقعي كه هنوز راههاي سهلالوصلتري براي غرق شدن در تخيلات و ايدهآلها وجود نداشت. از من به شما شنگولان نصيحت، اگر يه نوجوان پسر تو فك و فاميلتون دارين سهگانه كوههاي سفيد، شهر طلا و سرب و بركه آتش، نوشته جان كريستوفر و انتشار يافته توسط سازمان پرورش فكري كودكان و نوجوان رو براش بخريد كه عرش رو سير كنه و تا عمر داره اين محبت شما رو فراموش نكنه. اين كتاب يكي از موثرترين فاكتورهاي سالها نوجواني من بود.
دو سال پيش پس از مدتها يه كتاب خدا خوندم. اسمش بود اسرار عمليات اي.پي نوشته رنه برژوال كه يادمه ترجمه انگليسي اسمش (نويسنده فرانسويه) اسرار عمليات فلان نميشد. ولي اونم حيلي عالي بود. ميخكوبم كرد. از خوب به عالي رو هم كه آزاد بهم هديه داده بود (؟) خيلي خوب بود. با اينكه راجع به مديريت بيزينس بود، همه چيزش راجع به شخصيت آدمها و تعاملاتشون هم صدق ميكرد.
شونصد تا (كه گويا از پونصد هم بيشتره) كار عقب افتاده و معلول دارم. ولي عمراً الان روشون وقت بگذارم. من حتي شك دارم كه به طبقه سوم برسم. داره پشت فرمون لپتاپ خوابم ميبره. پس فعلاً شب همتون بيخي………..
I have been accused of lack of integrity twice in last few days, once implicitly and once explicitly, and it is one of those things that drives me mad. I can’t bear to be told I don’t walk my talks.
Damn it man!
BTW, the right to switch to English or any other language from all those languages I know, is reserved!!!
همانا كه من امروز صد تا كار دارم. براي همين مقارن ساعت 11 از خواب بيدار شدم كه بزنم تو سر خودم. شرح كارها رو مينويسم كه هم خودم بدونم چقدر بدبختم و هم شما:
1. بايد يه كم كمك آزاد كنم تو پروژه جينگولش.
2. بايد پردههاي اتاقم رو كه شسته شده بيارم دوباره نصب كنم (كه از اون كارهاست كه من ازش نفرت دارم، يه چيزي مثل پياز داغ يا هويج پخته)
3. بايد كامپيوتر بابا رو بتركونم و همه چيزش رو از اول نصب كنم و image بگيرم.
4. بايد Microsoft Speech Server رو بگذارم دانلود بشه.
5. بايد چند تا ديگه از DVD هاي آزاد رو كپي كنم كه بهش پس بدم.
6. تو اين گير و دار و بدبختي همين الان خبر رسيد كه عصري هم بايد برم خونه محسن امامي گيم بازي كنم. اه اه اه. آخه اين چه جور زندگي كردنه هان؟
پينوشت: من فعلاً برم يه كم Call Of Duty بازي كنم!!
بعضي وقتها زندگي به طرز وحشتناكي واقعي ميشه، اين چيزي بود چند شب پيش به يكي از بر و بچز گفتم. و اين واقعي شدن براي مني كه يه عمر گيم بازي كردم كه هرجا كار به گير ميخورد سريع از اول Load ميكردم خيلي دردناكه.
يه جمله معروف هست كه ميگه: هر چي منو نكشه منو قوي ميكنه. نميدونم چقدر درسته، يه وقتهايي زندگي بد آدم رو فشار ميده، اونقدر كه به قول يكي ريقت در ميآد.
البته قبول دارم كه گاهي فشار زياد باعث ميشه يه كارايي بكني كه تو شرايط عادي عمرا نميتوني. قضيه همون يارويه كه ازش پرسيدن اگه تو دريا كوسه دنبالت كنه چه كار ميكني؟ گفت: ميرم بالاي درخت! گفتن ابله تو دريا درخت كجا بود؟ گفت: مجبورم، ميفهمي؟ مجبورم.
حالا منم الان بايد برم بالاي درخت. ظاهراً تغيير بهترين راه مقابله با تغييره! (امام محمدحسين عليهالسلام). پس زنده باد بارباپاپا! يه جاهايي بايد سفتتر بشي كه فشار خردت نكنه. يه جاهايي بايد شلتر بشي كه فشار قابل تحمل بشه (سو تفاهم نشه البته راجع به فشار).
يه جاهايي هم كه ديگه هيچ چارهاي نيست:
iEject.
شما چطور؟
ميفرمايد:
ابر و باد و مه و خورشيد فلك سركارند
تا تو جاني به لب آري و درخت رو نخوري
هميشه فكر ميكردم (ميكنم؟) اگر يه موقعي نتونم چيزي كه تو ذهنم ميگذره رو راحت به زبون بيارم حتماً يه جاي كارم ميلنگه. يا حرفم مبناي درستي نداره و فابل دفاع نيست، يا نميتونم رك و بيپرده حرف بزنم.
حالا الان كه ميخوام بنويسم مردد هستم كه واقعاً هر چي تو سرم ميگذره رو بنويسم؟ دوست دارم اين كار رو بكنم. اما نميدونم درسته يا نه.
يه رفيق داشتم كه اسم وبلاگش بود «اينك اين من سانسور شده»، خلاصه اينكه طرف آخر سر رو وبلاگش هم نتونسته بود هرچي حال ميكنه بنويسه و مجبور شده بود خودش رو سانسور كنه.
؟؟؟؟
باز گيج شدم. نكنه وبلاگ تو پاچه بشم؟ هان؟ پيمان؟
دوست دارم با آدمها كه تعامل دارم خيلي فكر نكنم. هر چي تو دلمه بگم. يعني دلم رو با ارزشهام هماهنگ كنم كه توش چيزي نگذره كه ازش خوشم نياد. از طرفي ميبينم كه بعضي وقتها اگر همه بدونن تو ذهن من چي ميگذره كه من هرچي نقشه خبيثانه و غير خبيثانه دارم نقش بر آب ميشه كه.
مثلاً دو سه روز پيش سامان ميخواست يه Access Point بخره. منم حساب كردم كه اون Access Point كه رفته بود تو پاچهام رو در بيارم و تو همون بخش سامان جاسازي كنم. الان كه چيزي اين رو راجع بهش ننوشتم سامان رفت يه Access Point ديگه خريد و به دام من نيفتاد. اگر چيزي نوشته بودم كه هم ديگه هيچي. يه سري هم ميگرفت ميزذ ما رو حتماً. لولي پاپت.
------------------------------
حداقل شايد بتونم كمتر خودم رو سانسور كنم. براي شروع به چند تا از دوستام توهين ميكنم:
آزادِ …… … . . !@! 2
پيمان $#%@ّ()
سعيد لوووووووووووووووووووولي
محياي پاااااااااااااااااااااپ
ميناي #$@
ابولفضل )*^*&^
سازمان تربيت بدني بيخي پدر ناله
قماشچي مشنگ!!!!! و ساير دوستان و وابستگان
هاهاهاهاها. لوليها
آقا من كچل شدم. الان ميفهمم چرا اين سيسكو شصت تا مدرك داره براي محصولاتش.
رفتيم يه روتر 2811 خريديم، با يه ماژول E1. يه سري گفتن ماژول درسته (از جمله خودم) يه سري گفتن ماژول درسته ولي يه قطعه ديگه كم داره. رفتيم اون قطعه ديگه رو هم خريديم. آخرين وضعيت اينه كه گويا قطعه دومي درسته اولي غلط، حالا شايد بعداً معلوم شه كه همهاش درسته و من غلطم.
الان ميخوام اين ماژول اشتباه رو پس بدم، اما ديشب جعبهاش رو انداختم بيرون، خر بيار و باقالي بار كن. فعلاً سه تا ماژول ديگه كانديد شدن كه انشاالله كار كنن. خدا رحم كنه. اومديم پول بديم جنس اساسي بخريم كه ديگه انقدر مشكل نداشته باشيم. خدااااااا
ديشب اومدم بنويسم كه دل درد گرفتم اساس. هي گفتم الان خوب ميشه. ولي نشد. داشتم زمين رو گاز ميزدم. رفتم دكتر گفت معدهات معلق زده، ظاهراً به علت استرس زياد. حالا فعلاً كه زندهام، تا بعد ببينيم چي ميشه.
امروز تو شركت روز خوبي بود از اين جهت كه كار پيش رفت. البته آخر وقت معلوم شد اون ماژولي كه گفتم تو پاچهاس جدي جدي رفته تو پاچمون.
الان ساعت 11:30 دقيقه شبه. نشستم تو سالن و دارم 90 نگاه ميكنم كه هفته پيش خوب حال اين شنگولهاي تربيت بدني رو گرفت. عملهها!
بايد زودتر برم بخوابم چون تا 9 شركت بودم و خيلي خستم.
من دارم يه مجموعه از جملات قصار جالبي كه شنيدم درست ميكنم. هر از چند گاهي هم يكيش رو مي گذارم اينجا:
وقتي نميداني به كجا ميخواهي بروي، هر جادهاي تو را به مقصد ميرساند!
تو گيم Call Of Duty 2 يه عالم از اين جملات اساسي داشت، يكيش رو ميگذارم حال كنيد:
If enemy is in the range, so are you
شب همتون بخير
من اين پوسته رو از يه جا كش رفتم. ولي مثل اينكه توش چرت و پرت هم زياد چپوندن. بايد يه كم ويرايشش كنم يا يه فكر ديگه بكنم. كسي ايدهاي نداره؟ تقويم فارسيش كه ميلنگه. چند لينك بي ربط هم اون بالا داره كه شما رو به سمت جايي كه من اين پوسته رو ازش كش رفتم رهنمون ميشه و اون وقت هر شنگولي يه پوسته مثل مال من داره كه طبعاً جالب نيست.
راستي، الان ميخوام برم ببينم ميتونم با گوشي فضاييم فارسي پست كنم؟ اگر بشه خيلي خوبه. حداقل از كيبورد QWERTY گوشيم يه استفادهاي ميكنم و به همه اونهايي كه فهميدن اين گوشي رفته تو پاچه من ثابت ميكنم كه اون موقع من داشتم كجا رو ميديدم و چه افق ديد گستردهاي داشتم. مخصوصاً به اين سعيد لولي. و تازه اگه نشه با همون گوشي انگليسي پست ميكنم كه هم دختر همسايهمون بفهمه من چه كمالات و كراماتي دارم و هم باز هم همه اون بلاهاي بالا سر سعيد بياد.
با يه نگاه اجمالي ميبينيد كه چارهاي نداريد و من برنده شدهام. ها ها ها…
اين من هستم.
مدتهاست كه چيزي ننوشتهام. نه براي كسي كه حتي براي خودم.
راستش بارها فكر كردم كه وبلاگ بنويسم. ولي بعد ديدم اگر الان شروع به نوشتن كنم دليلش فقط جو گيري ميتونه باشه و بس. الان هم فقط براي اين دارم شروع به نوشتن ميكنم كه اميدوارم يه كم وضعيتم رو تعديل و بار روانيم رو كم كنه.
به هر حال.
در اين وبلاگ كذايي قصد ندارم زياد فكر كنم به چيزي كه مينويسم. Fire and Forget هم از همين جا ميياد. معادل فارسيش يعني بندازو درووو. من به طرز فجيعي عادت دارم موقع انتخاب كردن بالا و پايين كنم. معمولاً هم روشم جواب نميده. نمونهاش هم اينكه بچههاي شركت اسامي مختلفي به من نسبت ميدن:
Access Point تو پاچه، لپتاپ تو پاچه، گوشي تو پاچه، پاچه تو پاچه و همين امروز هم سيسكو ماژول تو پاچه.
خلاصه اينكه معمولاً هر چي بيشتر سعي ميكنم دقيق انتخاب كنم، انتخابم بيشتر تو پاچه! هر چي ميخرم پيمان هميشه خندان ميگه مبارك پاچت باشه. براي همين حداقل تو وبلاگ نميخوام زياد به چيزايي كه مينويسم اهميت بدم كه دست كم پست تو پاچه نباشم. از جمله اينكه اهميتي نميدم كه آدمهايي كه من رو ميشناسند با خواندن مطالب اين پستها چه فكري ميكنند و چند درجه به شنگوليت من تو ذهنشون اضافه ميكنند.
اين شد اولين پست من. تا پست بعدي خدا حافظ