عمر



اين شعر رو يكي از معلم‌هاي خوب دوران دبيرستان، سركلاس خوند، اون موقع كه اينو شنيدم ديدم كودكيش در مورد من صدق مي‌كنه، حالا مي‌بينم شايد نوجوانيش هم صدق مي‌كنه، مي‌ترسم يه روزي نگاه كنم ببينم جوونيش هم صدق مي‌كنه، خدا نياره اون روز رو.

---------------------------------------------------------------------------

طی شد این عمر ، تو دانی به چه سان ؟

پوچ و بس تند چنان باد دمان

همه تقصیر من است ، این که خود می دانم

که نکردم فکری

که تامل ننمودم روزی ، ساعتی یا آنی

که چه سان می گذرد عمر گران

کودکی رفت به بازی ، به فراغت ، به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند : کنون تا بچه است

بگذارید بخندد شادان

که از این پس دگرش فرصت خندیدن نیست !

بایدش نالیدن !

من نپرسیدم هیچ

که پس از این ز چه رو

نتوان خندیدن ؟!؟

نتوان فارغ و وارسته زغم

همه شادی دیدن ؟

همچو مرغی آزاد ، هر زمان بال گشادن

سر هر بام که شد خوابیدن ؟

هیچ کس نیز نگفت : زندگی چیست ؟ چرا می آییم ؟

بعد از این چند صباح ، به چسان باید رفت ؟

به کجا باید رفت ؟

با کدامین توشه ، به سفر باید رفت ؟

من نپرسیدم هیچ ، هیچکس نیز نگفت ...

نوجوانی سپری گشت به بازی ، به فراغت ، به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

بعد از آن باز نفهمیدم من

که چه سان عمر گذشت ...

لیک گفتند همه :

که جوان است هنوز

بگذارید جوانی بکند

بهره از عمر ببرد ، کامروایی بکند

بگذارید که خوش باشد و مست

بعد از این باز ، ورا عمری هست

یک نفر بانگ برآورد که او :

از هم اکنون باید ، فکر آینده کند !

دیگری آوا داد :

که چو فردا بشود ، فکر فردا بکند ...

سومی گفت : همانگونه که دیروزش رفت

بگذرد امروزش ، همچنین فردایش ...

 

با همه این احوال

من نپرسیدم هیچ

که چه سان دی بگذشت ؟

آنهمه قدرت و نیروی عظیم

به چه ره مصرف گشت ؟

نه تفکر ، نه تعمق و نه اندیشه دمی

عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی

چه توانی که از کف دادم مفت ...

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

قدرت عهد شباب

می توانست مرا تا به خدا پیش برد

لیک بیهوده تلف گشت جوانی ، هیهات !

آن کسانی که نمی دانستند

زندگی یعنی چه رهنمایم بودند !

عمرشان طی می گشت ، بیخود و بیهوده

و مرا می گفتند : که چو آنها باشم

که چو آنان دائم فکر خوردن باشم !

فکر گشتن باشم

فکر تامین معاش , فکر همسر باشم

کس مرا هیچ نگفت :

زندگی ثروت نیست

زندگی داشتن همسر نیست

زندگانی کردن

فکرخوردن و غافل زجهان بودن نیست

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت ...

ای صد افسوس که چون عمر گذشت

معنی اش می فهمم

حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق :

من شدم خلق که با عزمی جزم

پای از بند هوا ها گسلم

پای در راه حقایق بنهم

فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل

مملو از عشق و جوان مردی و زهد

در ره کشف حقایق کوشم

شربت جرئت و امید و شهامت نوشم

زره جنگ برای بد و ناحق پوشم

ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم

آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم

شمع راه دگران گردم و باشعله ی خویش

ره نمایم به همه ، گرچه سراپا سوزم

من شدم خلق که مثمر باشم

نه چنین زائد و بی جوش و خروش

عمر برباد و به حسرت خاموش

ای صد افسوس که چون عمر گذشت

معنی اش می فهمم

کاین سه روز از عمرم

به چه ترتیب گذشت :

کودکی بی حاصل

در جوانی باطل

وقت پیری غافل

به زبانی دیگر :

کودکی در غفلت

در جوانی شهوت

وقت پیری حسرت

2 نظرات:

راوی گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
راوی گفت...

ببخشید دوست عزیز، الان تو بازه‌ی جوانی هستی شما؟!؟!؟!؟
اون‌وقت به من می‌گن که مراقب حرف زدنت باشن، این‌جا خونواده زندگی می‌کنه....

ارسال یک نظر