دوباره سلام



خيلي وقته كه چيزي ننوشتم. اولش به خاطر اين بود كه خب، لپ‌تاپم هي سوخت! دومش به خاطر اين بود كه دوباره اونقدر كله شدم كه نمي‌شد نوشت.

فعلاً به خاطر انتخابات يه مقدار انگيزه دارم.

صبح با مامان رفتيم مسجد بازار براي سخنراني موسوي، اما ظاهرا كنسل شده بود. اين بود كه رفتيم سمت موزه قرآن، براي سخنراني خاتمي.

خيلي مسخره‌اس. هرچي رو كه سايرين ادعاي داشتنش رو دارن اين بابا واقعاً داره. چهره‌اش واقعاً نورانيه، خب شايد بگيد به خاطر ژنتيكه، اما من نمي‌دونم چرا ژن هيچ‌كدوم از اين دوستاي اونطرفي مرغوب نبوده.

ملت داشتن از سر و كولش بالا و پايين مي‌رفتن. مثل بازيگرا باهاش عكس مي‌انداختن. نه حفاظي، نه محافظي. منم دو سه تا عكس ازش انداختم كه اگر قول بديد بچه‌هاي خوبي باشيد مي‌گذارم اينجا.

اين از اين.

كم كم داره واقعاً حالم از خودم بهم مي‌خوره. هنوز نمي‌فهمم كه من نمي‌خوام حالم خوب بشه يا نمي‌شه كه حالم خوب بشه. از طرفي مي‌دانيم كه خواستن توانستن است. از طرفي ديگر مي‌دانيم كه هيژ كس بيشتر از غريق دوست نداره نجات پيدا كنه. سو وات ده هل ايز گوئيك آن؟

(جمله آخر به زبان انگليسي پشتو بود)

ديشب تو تلويزيون مي‌گفت كه استرس زياد اصلي‌ترين عامل بروز بيماري MS است. ترسيدم حسابي.

دلم براي اون قديم‌ها تنگ شده.

7 نظرات:

ناشناس گفت...

برو بخواب بابا نصفه شبی!

راوی گفت...

آدم یاد اون خدابیامرز می‌افته:

یاد ایامی که در گلشن چراغی داشتیم،
خشتک خود را به سر پرچم روا نی‌داشتیم، هی روا نی‌دااااااااااشتیم…

Unknown گفت...

آقا من پیشنهاد می کنم خوب نشو. ما همین جوری دپ زدی از دستت کم نمی کشیم.
در جواب آقای راوی هم عرض کنم
بلبل خود را کنیم دیوانه وار
پشت کوچه ول که رانی داشتیم، حالی هی که رانی دااااااااششششتیییییییمممم

راوی گفت...

:))
من نفهمدیم این «کنیم» به ضمِ کافه یا به فتحِ کاف؟! :D:D

راوی گفت...

تو که دستت به نوشتن آشناست، دلت از جنس دل خسته‌ی ماست....
دل دریا رو نوشتی، همه دنیا رو نوشتی، دل ما رو بنویس، دل ما رو بنویس...

بنویس هرچه که ما رو به سر اومد، بد قصه گذشت و بدتر اومد
بگو از ما که به زندگی دچاریم، لحظه‌ها رو می‌کشیم، نمی‌شماریم
بنویس از ما که درحال فراریم، توی این پاییز بد فکر بهاریم

لامصب کجایی؟!

Unknown گفت...

و سلام علی امتٍ فیها مطربون.

راوی گفت...

سبحان ربی العظیم و بحمده.

ارسال یک نظر