امروز ميخواستم با راوي و حومه برم كوه، ولي نشد، خالهام اثاث كشي داشت (در اينجا كش به همان مفهوم آشناي كشيدن آمده، نه فراهم كردن!). بنده خدا سن و سالش بالاست و واقعاً به كمك احتياج داشت. ضمناً من در حالت عادي هم به طور ضمني متهم به از زير كار در رفتن هستم. چه برسه به اينكه ژژژژژ (تو اين كيبوردت!) در چنين موقعيت خطيري سر صحنه حاضر نشم.
خلاصه رفتيم براي اثاث كشي. كلي چيزاهاي جالب توي اثاثها بود كه بخشي از خاطرات كودكي من رو تشكيل ميدادند. يه راديوي عهد پادشاه وزوزك (TM) با مارك سوني كه مال ناف اوزاكا بود، يه چرخ دستي خريد كه بچهبودم سوار ميشدم و يه عالم چيز ديگه.
هر سه برادر براي اثاثكشي رفته بوديم. گفتم كه خاله يه مقدار سنش بالاست. همين موضوع يه كم اوضاع رو سخت كرده بود. مثلاً يه تيكه چيز آشغال رو ميانداختي بيرون، بعد معلوم ميشد پارچه متبركي بوده كه قمر خانم به سال 1297 هجري شمسي از شنگول آباد با خودش آورده بوده. يا بعضي وقتها وقتي خاله ميخواست بره چيزي رو از جايي بياره، موضوع رو با صداي بلند اعلام ميكرد، يعني يكي پاشه بره اينو بياره. اونوقت يه كم زور به فشار آدم ميآمد كه آخه من كه پا شدم اومدم و دارم كار ميكنم، ديگه چرا كلك سوار ميكني؟
خلاصه روز بدي نبود. شايد هم خوب بود.
(لطفاً نگيد همه اينها كه گفتي به ما چه)
3 نظرات:
همون بهتر که نیومدی، جات به هیییییییژوژ خالی نبود!!
خودم جاتو پر کرده بودم کمثل الکلب :-"
اثاث کشی از گندترین کارهای دنیاست، اگه مال خودت باشه که مجبوری، میفهمی؟!!!
اینکه مال خودت نباشه و مجبور بشی بری کمک آدمو دوگانه سوز میکنه!!!
پ.ن. فکر کنم هنوزم بتونی اون چرخ دستی رو سوار بشی!!!
پ.ن.تر البته اگر با اتفاقات پارسال هنوز چیزی برای «سوختن» وجود داشته باشه!
ارسال یک نظر