آخ آخ، الان تو اينترنت ولو بودم (همون وسطش) كه تو سايت ويكيپديا با تعريف يك بيماري خطرناك روبرو شدم. من واقعاً نگرانم كه بعضي از شما به اين بيماري دچار باشيد. يه وقت فكر نكنيد من خودم همچين مرضي دارمها؟
Student syndrome
From Wikipedia, the free encyclopedia
Student syndrome refers to the phenomenon that many people will start to fully apply themselves to a task just at the last possible moment before a deadline. This leads to wasting any buffers built into individual task duration estimates. [1]
It was noted by Eliyahu M. Goldratt in his novel style book about Critical Chain, titled Critical Chain.
The student syndrome is a form of procrastination, but with more of a plan with good intention. For example, if a student or group of students goes to a professor and asks for an extension to a deadline they will usually defend their request by noting how much better their project will be given more time to work on it; they request this with all the right intentions.
This same behaviour is seen in businesses; in project and task estimating, a time- or resource-buffer is applied to the task to allow for overrun or other scheduling problems. However with Student syndrome the latest possible start of tasks in which the buffer for any given task is wasted beforehand, rather than kept in reserve.
دنيا بيش از آنكه يك رستوران باشد، يك سلف سرويس است. چيزي به سمت تو نخواهد آمد. تو بايد حركت كني
بريان ترسي (تقريباً)
من،عاشق گيمهاي كامپيوتري هستم………
اه! چرا؟
همين كه جمله اول رو نوشتم اين به سوال به ذهنم رسيد.
راستي چرا؟ چي داره گيم؟ من با كجاش حال ميكنم؟ نميدونم. شايد ديگه درست يادم نياد.
چرا، يه چيزايي يادمه.
سالها پيش (سالهاي نور فراوان، نسيم خنك، تيركمون كشي، چراغ 3 ولتي، باتري، جاباتري، آرميچر، ميكروسكوپ 600x، دفتر نقاشيهاي فيلي، مدادهاي سري B و يك دونه H فابركاستل ساخت آلمان غربي، پاك كن ميلان، آبرنگ، Voltes V، خرد كردن يخ با پاشنه كفش، چاقوهاي قديمي، ژول ورن، جان كريستوفر، Wolf3D، Ricky Dangerous، Shadow of the Beast، Amiga 500)
آره، سالها پيش، براي اولين بار يه گيم ديدم. الان ميبينم كه 20 سال پيش بوده. قبل از گيم، كارتون رو خيلي دوست داشتم. من خودم را جاي كسي تو كارتون تصور نميكردم، شايد چون به هر حال ميخواستم جزو قهرمانهاي داستان باشم، از طرفي همشون رو هم دوست داشتم و نميشد يكيشون رو انداخت بيرون تا جاشو به من بده. اين بود كه معمولاً تو يه شرايط سخت به كمكشون مياومدم. اون مادر مردهها هم كه تا خرخره تو لجن بودن، ناچار منو ميپذيرفتن تو تيمشون.
اما گيم يه حسن اساسي داشت. اونم اين بود كه دستم تو سناريوها تا حدي باز بود. يعني به من عوض فقط نگاه كردن، امكان خلق كردن ميداد. ميتونستم “آرمان، من” خودم رو بسازم.
خب اينا همه مال سالها پيش بود. الان چرا دوستش دارم؟
حداقل دليلم اينه كه از معدود پلهاي ارتباطي باقي مونده با دوران كودكيه.
اخيراً يه دليل ديگه هم براش پيدا كردم. قبلاً نوشتم كه من هميشه زندگي رو با گيم اشتباه ميكنم. فكر ميكنم اگه خطا كنم ميشه دوباره مرحله رو Load كرد. الان اما يه جور ديگه هم ميتونم به قضيه نگاه كنم.
اگه من بتونم طوري تو زندگي رفتار كنم، كه گويي دارم كاراكتر يك گيم رو كنترل ميكنم، احتمالاً خيلي از فشارهاي كم بشه. عمده فشارها ماله اينه كه من خودم رو با همه تعلقاتم زير بار ميبينم. لحظه به لحظه احساس ميكنم كه اين منم كه داره اذيت ميشه و رنج ميكشه، نه كس ديگه.
فعلاً حال ندارم بيشتر فكر كنم بهش. پس باقي مطلب ميمونه براي بعد.
-------
شايد فكر كنيد كه اين همه به ما چه؟ و منم يادتون مييارم كه من براي خودم مينويسم.
اين وبلاگنويسي، براي آدمهايي مثل من، كه به ندرت براي خودشون وقت ميگذارن يه كمك بزرگه. چون وقتي دارم مينويسم، فكر ميكنم و از اون بهتر اينكه فكرهام رو مينويسم.
ذهن انسان، يك توليدي بزرگه. ولي انبار نداره. شايد براي همين بود كه اوس كريم گفت:
نون و القلم و ما يسطرون.
آدم بعضي وقتها ميمونه چي بگه!!!!!!
زير نويس شبكه خبر:
رئيسجمهور جيبوتي، سفر آقاي احمدي نژاد رو به اين كشور، تاريخي توصيف كرد.
در زير ميتونيد كشور مهم، تاثير گذار و مدرن جيبوتي رو مشاهده كنيد:
بله، اون قرمزه است!
همچنين ايشون كشور معظم كومور رو هم مورد عنايت قرار خواهند داد:
بله،اون قرمزه است!
من اگه خودم اين نقاط را روي نقشه ميديدم، ميگفتم يه فانوس دريايي بزرگ يا نهايتاً ايراده چاپيه! به نظر شما هيئت همراه تو اين كشوره جا ميشن؟ يا اونقدر آدم اونجا هست كه هم يه سري بيان براي سرود ملي و استقبال، هم يه سري برن غذا درست كنند براي ناهار و غيره؟ من شك دارم.
هر از چند گاهي تو روياهام يه صحنههايي مشابه اين رو ، تصور ميكنم:
يه آدم بلند پايه مثلاً پادشاه، نخست وزير يا رهبر يك كشوري، بعد از مدتها كه داشته مملكتش رو با سهلانگاري، ظلم، مصلحت انديشي؛ خفقان، سؤ مديريت و هر چيز بد ديگه كه فكر شو رو بكنيد ميگردونده، يه شب مينشينه و وجدان خودش رو قاضي ميكنه.
با خودش حساب و كتاب ميكنه. ميبينه يه جاهايي به حوزهاي تحت امرش ظلم كرده. حق ضايع كرده، تو روابط خارجيش بد عمل كرده و منافع ملتش رو به با داده. راحتطلبي كرده. سو استفاده كرده و هزار چيز ديگه.
پادشاه ما، عزم تغيير دادن اوضاع ميكنه. به مشاوراش ميگه براش يه كنفرانس تلويزيوني ترتيب بدن. باهاشون هم مشورت نميكنه كه نظرش رو تغيير ندن.
ميياد جلوي دوربين، ميگه: مردم، سلام. من ميدونم كه خالي از اشتباه نبودم. ميدونم كه داسته و ندانسته بد كردم به شما. ميخوام عوض بشم. ميخوام برگردم. اين جاها رو ميدونم اشتباه كردم. از روي همتون شرمندهام. ميخواهم جبران كنم.
و بعد واقعاً بر ميگرده. جبران ميكنه و به يه اسطوره تبديل ميشه.
امشب سر ميز شام باز دوباره اين رويا اومد تو ذهنم.
بعد به ذهنم اومد كه خوب، من هم پادشاه زندگي خودم هستم. اگه من از يه سياستمدار كه هزار و هفتصد جور ملاحظه رو بايد در نظر بگيره، انتظار دارم كه بتونه بياد و يه همچين كار انتحاري بكنه، پس خودم كه فقط بايد به خودم جواب پس بدم چرا عاجزم از اين تغيير؟
------------------------------------------------
ميدونم كه بايد تغيير كنم.
ميدونم كه يك شبه نميشه عوض شد.
ميدونم كه اگر تغيير نكنم، اين فشار يكي يكي همه داشتههام رو ازم ميگيره. همون طور كه تو اين مدت رو همه اركان زندگيم تاثير گذاشته، از خدا و خانواده و كار و دوستان و …
پس چرا اينقدر سفتم؟
به جان خودم اگر الان به من يه سري آدم بيكار بديد تا سحر براشون از فوايد تغيير، روشها و رويكرذهاي آن، چالشها و موانع، پيروي الگوهاي تغيير از توزيع پواسون و غيره سخنراني ميكنم. ولي به خودم كه ميرسه تو كار ميمونم.
به شدت احساسات بد بهم دست داده.
------------------------------------------------
در اين شب سياهم، گم گشته راه مقصود،
از گوشهاي برون آي، اي كوكب هدااااااايت
فشار خوبه كه از نوع خرد كننده باشه، كه يا خردت كنه و راحت بشي، يا پنجهاش رو خم كني و سرت رو بالا بگيري.
فشار كمتر از اون و مستمر، بقول يكي از دوستاي آزاد دودمان آدم رو به باد ميده. اصولا رودها قرنهاست كه اين پست منو خوندن و همه كس و كار كوهها رو بهم پيوند دادن.
جاي تعجب نداره كه خالق هستي همه ابناء بشر رو به فشارسنج مجهز كرده!!! تازه ديجيتال، چون عقربه هم نداره.
اگه گفتين بهترين كار وقتي معاونت شركت در اتاق نيست، مسئول تخريب سيستم VoIP هم تا ظهر نمياد، يه نيروت هم رفته رو RFID (يه جور مين ضد نفر!)، مريم مقدس هم در اتاق نيست كه اذيتش كني چيه؟
1) به مهدي غر بزني كه چرا ايميل نميره.
2) به دودمان Asterisk درود بفرستي كه هر روز صبح Crash ميكنه.
3) به گوشي فشل امير بخندي.
4) عين چوبين تو طبقات بزني توسرت و از هر طبقه كه رد ميشي همه فحشت بدن كه “آقا، اين سيستم من يه مشكلي داره، با هر كي حرف ميزنم ميگه تو سيستمتون! آقا، اين تلفن من سه طرفه شده! آقا اين گوش من گشاد شد با اين هدستا! آقا، هدستي نداريد با سيم كوتاه تر و ميكروفن فنري؟ آقا، از اون VoIPهاي قديمي ميخوام! آقا، من سرويس يوناويول ميگيرم! اين VoIP ونك رفته هوا!هيچ كس منو نميگيره، من عذب موندم و ……
به برندگان يك اكانت VoIP تعلق ميگيرد.
يكي از جملاتي كه به مجموعه قوانين مرفي نسبت ميدن اينه:
لبخند بزن، فردا روز بدتري است!
به نظر شما ميشه واقعاً همچين ديدي به اوضاع داشت؟ يعني تو يه شرايط بد، به خاطر اينكه شرايط از اين كه هست بدتر نيست خوشحال بود؟
ميدونم كه وضع خوب و بد نسبيه. اما چقدر آخه. خب، تقريباً شما هر موقعيتي رو كه تصورش رو بكني، من ميتونم برات يه درجه بدترش كنم (سادهترين راهش هم اينكه كه وقتي داري داستان رو تعريف ميكني بهت ميگم حالا فرض كن تو اين شرايط بدي كه گفتي، منم بيام يكي بزنم در …….ت!)
خب حالا چي؟ يعني تو بايد تو اون موقعيت اول خوشحال ميشدي كه من اونجا نيستم كه ….؟
اين جوري كه همش و در هر شرايطي بايد در همه نواحي بساط كارناوال به راه باشه!!!
سمعتُ عن شيخنا آزاد (حفظه الله من شر كل دواريخ (جمع مكسر ابتر دختر)) فقال:
يا لولي، و از ضرب المثلهاي مزخرف يكي آن باشد كه گويد نيمه پر ليوان رو بنگر.
خلاصه كه يعني اون نيمه كه پره واقعاً پره و اوني كه خاليه واقعاً خالي، حالا تو خودت رو خفه يكني هم جاي اينا عوض نميشه و هيچ كدومش رو هم نميشه ناديده گرفت.
نميدونم. مدتيه كه تنها چيزي كه ازش مطمئنم اينه كه از هيچي مطمئن نيستم.
يكي پرسيد كي گفته هميشه اوضاع بايد بر وفق مراد باشه؟
خواستم بگم كم كم ديگه يادم نميياد دفعه آخري كه وضع بر وفق مراد بود، كي بود.
(ديدم خوب يادم ميياد و چيزي نگفتم)
اي آزاد شنگوووول. تو چجوري اين همه مستند رو دانلود كردي؟ من الان دارم از روي DVD ميريزم روي هاردم. فكم پياده شده. تموم ميشه مگه؟ كاش اون چهار سالي كه كرمان بودم اين همه فيلم و مستند داشتم. اون موقع له له ميزدم بلكه شبكه چهار يه چيزي نشون بده و من همون لحظه مجبور نباشم براي يه كلاس در پيتي برم تا اون سر شهر، توي گرماي كرمان كه هست و نيست آدم رو پيوند ميده لامصب.
اين مايكروسافت ابله، ابله، ابله.
چند روز پيش يه خبر ديدم راجع به اينكه مايكروسافت توليد سري Flight Simulator رو كه اگر قديميترين محصول در حال توليد مايكروسافت نبود، يكي از قديمي ترينها بود رو متوقف كرده (27 سال!!!!!!).
FSX آخرين نسخه اين سري بود كه واقعاً شاهكار بود. با اين حساب ديگه به FS11 هم نميشه دل بست.
واقعاً حيف شد. يه بازيگر اصلي از بازار رو به انقراض سيمولاتورها حذف شد.
اخيراً يه گيم روسي به بازار اومده به نام Black Shark. سيمولاتور هليكوپتر كاموف نميدونم چندخ (52؟). من دانولدش كردم. ولي اين قفل StarForce پدر ناله رو نميشه كاريش كرد گويا. خيلي Search كردم. ولي تنها راهي كه ملت پيدا كرده بودند، نصب نسخة روسي و جايگزين كردن فايلهاي نسخه انگليسي به فايلها اصليه. فوق العاده گيم اساسي به نطر ميياد. اميدوارم زودتر نسخة انگلسيش هم Crack بشه.
همه با هم دست به دعا بر داريم. الهي اسعدنا الي خراخ بلخ شارخ. آآآآمين.
Some people just don’t know what to do when their system of belief collapses
اين جملهاي بود كه تو يه فيلم فرق پدر شنيدم (حالا به ملتي ميرن دنبال فيلمي به نام فرق پدر ميگردن!)
حالا اين بلا به سر خودم اومده. دقيقاً هموني شده كه تو اون فيلم گفت.
ببخشيد، حال نوشتن هم ندارم (وبلاگ از اين منفيتر ديده بوديد؟)
مامان نذر كرده بودند كه راهپيمايي 22 بهمن رو تو كيش برگزار كنند. برادرم هم رفته بود فوتبال. با اين حساب من موندم و بابا. ساعت 10 از شركت رسيدم خونه. بابا پرسيد ميخواي برات املت سيبزميني كه تو خيلي خوب درست ميكني درست كنم؟ يعني محمد تو بيا اين املت رو درست بِكن! با هم بِخوريم!
خلاصه من با ذهن خلاقم به فرمول توليد املت از سيبزميني و تخم مرغ دست پيدا كردم. دستورش اينجوريه كه بعد پختن هر دو رو براي مدتي در شكمت قرار ميدي، بقيه مراحل به صورت تقريباً اتوماتيك انجام ميشه!
الان تو سالن نشستم نود ميبينم و اين را تايپ ميكنم. دوست دارم برم به پناهگاه (اتاقم) درب را بسته و يك چيز جالب به عنوان فوق برنامه داشته باشم. مستند زياد دارم (به لطف دانلودهايي كه پارسال گذاشتم آزاد انجام بده)، اما دلم يه چيز ديگه ميخواد. مثلاً يه نمايش راديويي اساس. از اونهايي كه پز از صداهاي پس زمينه است و فضا سازي جالبي داره. يا مثلاً يه گيم اساس. يه چيزي كه تو يه فضاي غريب ولي غير فانتزي بگذره. مثل گيم مافيا كه من هنوز رو دستش توي شيوه روايت و جذابيت داستان نديديم. يا يه فيلم يا كارتون اساس، يه چيز علمي تخيلي با ايدههاي ناب. يا اثاث. يا رحمان، يا من له عزت و الكمال، يا من هو اينترنشنال!
يه موقعي خيلي اهل كتاب خوندن بودم. اون موقعي كه هنوز راههاي سهلالوصلتري براي غرق شدن در تخيلات و ايدهآلها وجود نداشت. از من به شما شنگولان نصيحت، اگر يه نوجوان پسر تو فك و فاميلتون دارين سهگانه كوههاي سفيد، شهر طلا و سرب و بركه آتش، نوشته جان كريستوفر و انتشار يافته توسط سازمان پرورش فكري كودكان و نوجوان رو براش بخريد كه عرش رو سير كنه و تا عمر داره اين محبت شما رو فراموش نكنه. اين كتاب يكي از موثرترين فاكتورهاي سالها نوجواني من بود.
دو سال پيش پس از مدتها يه كتاب خدا خوندم. اسمش بود اسرار عمليات اي.پي نوشته رنه برژوال كه يادمه ترجمه انگليسي اسمش (نويسنده فرانسويه) اسرار عمليات فلان نميشد. ولي اونم حيلي عالي بود. ميخكوبم كرد. از خوب به عالي رو هم كه آزاد بهم هديه داده بود (؟) خيلي خوب بود. با اينكه راجع به مديريت بيزينس بود، همه چيزش راجع به شخصيت آدمها و تعاملاتشون هم صدق ميكرد.
شونصد تا (كه گويا از پونصد هم بيشتره) كار عقب افتاده و معلول دارم. ولي عمراً الان روشون وقت بگذارم. من حتي شك دارم كه به طبقه سوم برسم. داره پشت فرمون لپتاپ خوابم ميبره. پس فعلاً شب همتون بيخي………..
I have been accused of lack of integrity twice in last few days, once implicitly and once explicitly, and it is one of those things that drives me mad. I can’t bear to be told I don’t walk my talks.
Damn it man!
BTW, the right to switch to English or any other language from all those languages I know, is reserved!!!
همانا كه من امروز صد تا كار دارم. براي همين مقارن ساعت 11 از خواب بيدار شدم كه بزنم تو سر خودم. شرح كارها رو مينويسم كه هم خودم بدونم چقدر بدبختم و هم شما:
1. بايد يه كم كمك آزاد كنم تو پروژه جينگولش.
2. بايد پردههاي اتاقم رو كه شسته شده بيارم دوباره نصب كنم (كه از اون كارهاست كه من ازش نفرت دارم، يه چيزي مثل پياز داغ يا هويج پخته)
3. بايد كامپيوتر بابا رو بتركونم و همه چيزش رو از اول نصب كنم و image بگيرم.
4. بايد Microsoft Speech Server رو بگذارم دانلود بشه.
5. بايد چند تا ديگه از DVD هاي آزاد رو كپي كنم كه بهش پس بدم.
6. تو اين گير و دار و بدبختي همين الان خبر رسيد كه عصري هم بايد برم خونه محسن امامي گيم بازي كنم. اه اه اه. آخه اين چه جور زندگي كردنه هان؟
پينوشت: من فعلاً برم يه كم Call Of Duty بازي كنم!!
بعضي وقتها زندگي به طرز وحشتناكي واقعي ميشه، اين چيزي بود چند شب پيش به يكي از بر و بچز گفتم. و اين واقعي شدن براي مني كه يه عمر گيم بازي كردم كه هرجا كار به گير ميخورد سريع از اول Load ميكردم خيلي دردناكه.
يه جمله معروف هست كه ميگه: هر چي منو نكشه منو قوي ميكنه. نميدونم چقدر درسته، يه وقتهايي زندگي بد آدم رو فشار ميده، اونقدر كه به قول يكي ريقت در ميآد.
البته قبول دارم كه گاهي فشار زياد باعث ميشه يه كارايي بكني كه تو شرايط عادي عمرا نميتوني. قضيه همون يارويه كه ازش پرسيدن اگه تو دريا كوسه دنبالت كنه چه كار ميكني؟ گفت: ميرم بالاي درخت! گفتن ابله تو دريا درخت كجا بود؟ گفت: مجبورم، ميفهمي؟ مجبورم.
حالا منم الان بايد برم بالاي درخت. ظاهراً تغيير بهترين راه مقابله با تغييره! (امام محمدحسين عليهالسلام). پس زنده باد بارباپاپا! يه جاهايي بايد سفتتر بشي كه فشار خردت نكنه. يه جاهايي بايد شلتر بشي كه فشار قابل تحمل بشه (سو تفاهم نشه البته راجع به فشار).
يه جاهايي هم كه ديگه هيچ چارهاي نيست:
iEject.
شما چطور؟
ميفرمايد:
ابر و باد و مه و خورشيد فلك سركارند
تا تو جاني به لب آري و درخت رو نخوري
هميشه فكر ميكردم (ميكنم؟) اگر يه موقعي نتونم چيزي كه تو ذهنم ميگذره رو راحت به زبون بيارم حتماً يه جاي كارم ميلنگه. يا حرفم مبناي درستي نداره و فابل دفاع نيست، يا نميتونم رك و بيپرده حرف بزنم.
حالا الان كه ميخوام بنويسم مردد هستم كه واقعاً هر چي تو سرم ميگذره رو بنويسم؟ دوست دارم اين كار رو بكنم. اما نميدونم درسته يا نه.
يه رفيق داشتم كه اسم وبلاگش بود «اينك اين من سانسور شده»، خلاصه اينكه طرف آخر سر رو وبلاگش هم نتونسته بود هرچي حال ميكنه بنويسه و مجبور شده بود خودش رو سانسور كنه.
؟؟؟؟
باز گيج شدم. نكنه وبلاگ تو پاچه بشم؟ هان؟ پيمان؟
دوست دارم با آدمها كه تعامل دارم خيلي فكر نكنم. هر چي تو دلمه بگم. يعني دلم رو با ارزشهام هماهنگ كنم كه توش چيزي نگذره كه ازش خوشم نياد. از طرفي ميبينم كه بعضي وقتها اگر همه بدونن تو ذهن من چي ميگذره كه من هرچي نقشه خبيثانه و غير خبيثانه دارم نقش بر آب ميشه كه.
مثلاً دو سه روز پيش سامان ميخواست يه Access Point بخره. منم حساب كردم كه اون Access Point كه رفته بود تو پاچهام رو در بيارم و تو همون بخش سامان جاسازي كنم. الان كه چيزي اين رو راجع بهش ننوشتم سامان رفت يه Access Point ديگه خريد و به دام من نيفتاد. اگر چيزي نوشته بودم كه هم ديگه هيچي. يه سري هم ميگرفت ميزذ ما رو حتماً. لولي پاپت.
------------------------------
حداقل شايد بتونم كمتر خودم رو سانسور كنم. براي شروع به چند تا از دوستام توهين ميكنم:
آزادِ …… … . . !@! 2
پيمان $#%@ّ()
سعيد لوووووووووووووووووووولي
محياي پاااااااااااااااااااااپ
ميناي #$@
ابولفضل )*^*&^
سازمان تربيت بدني بيخي پدر ناله
قماشچي مشنگ!!!!! و ساير دوستان و وابستگان
هاهاهاهاها. لوليها
آقا من كچل شدم. الان ميفهمم چرا اين سيسكو شصت تا مدرك داره براي محصولاتش.
رفتيم يه روتر 2811 خريديم، با يه ماژول E1. يه سري گفتن ماژول درسته (از جمله خودم) يه سري گفتن ماژول درسته ولي يه قطعه ديگه كم داره. رفتيم اون قطعه ديگه رو هم خريديم. آخرين وضعيت اينه كه گويا قطعه دومي درسته اولي غلط، حالا شايد بعداً معلوم شه كه همهاش درسته و من غلطم.
الان ميخوام اين ماژول اشتباه رو پس بدم، اما ديشب جعبهاش رو انداختم بيرون، خر بيار و باقالي بار كن. فعلاً سه تا ماژول ديگه كانديد شدن كه انشاالله كار كنن. خدا رحم كنه. اومديم پول بديم جنس اساسي بخريم كه ديگه انقدر مشكل نداشته باشيم. خدااااااا
ديشب اومدم بنويسم كه دل درد گرفتم اساس. هي گفتم الان خوب ميشه. ولي نشد. داشتم زمين رو گاز ميزدم. رفتم دكتر گفت معدهات معلق زده، ظاهراً به علت استرس زياد. حالا فعلاً كه زندهام، تا بعد ببينيم چي ميشه.
امروز تو شركت روز خوبي بود از اين جهت كه كار پيش رفت. البته آخر وقت معلوم شد اون ماژولي كه گفتم تو پاچهاس جدي جدي رفته تو پاچمون.
الان ساعت 11:30 دقيقه شبه. نشستم تو سالن و دارم 90 نگاه ميكنم كه هفته پيش خوب حال اين شنگولهاي تربيت بدني رو گرفت. عملهها!
بايد زودتر برم بخوابم چون تا 9 شركت بودم و خيلي خستم.
من دارم يه مجموعه از جملات قصار جالبي كه شنيدم درست ميكنم. هر از چند گاهي هم يكيش رو مي گذارم اينجا:
وقتي نميداني به كجا ميخواهي بروي، هر جادهاي تو را به مقصد ميرساند!
تو گيم Call Of Duty 2 يه عالم از اين جملات اساسي داشت، يكيش رو ميگذارم حال كنيد:
If enemy is in the range, so are you
شب همتون بخير