ملت زنگ ميزنن. سرويس ميخوان. يك سريهاشون بار اوله كه باهات طرف ميشن. كارشون دير راه ميافته. شاكي ميشن. ديگه فكر نميكنن كه تو چند تا تماس رو پشت سر هم جواب دادي. البته حق هم دارند.
اين روزا شركت خوب به ملت سرويس نميده. ولي چارهاي هم نيست. بايد يه كم كجدژژژژ (تو كيبوردت) و مريض بريم جلو تا اوضاع روبراه بشه. (نه بابا، نه اينكه اينا رو براي سعيد بنوبسمها، كچلش كرديم).
كش بايد آمد، جور ديگر بايد ديد.
خدا اين ملاها رو نجات بده.
خدائيش من منبر گرمي دارم. يعني وقتي ميرم بالا، كم كم مست منبر ميشم و به عبارتي به سماع در مييام. حالا كه نوبت خودم شده ميبينم عمل كردن به حرفهاي اون منبر گرم، بد سخته لامصب.
حالا خدا به اين ملاها، آخوندها و اذناب و كلاً روحانيت معزز صبر بده. يعني اگه كلاً قاعده اين باشه كه وقتي نطق ميكني، آزمايش بشي كه كارشون زاره.
*******
ميتونيد بگيد خااااااااااااااااااااااك بر سر دمدمي مزاجت. اما اين باعث نميشه كه من امشب خوب نباشم.
هيچ چيز جاي واقعيت رو نميگيره، واقعيت اينه كه من امشب خوبم.
خوب باشيد.
گرمم. حواسم نيست چكار ميكنم، يا ترجيح ميدم نباشه. چيزايي كه مينويسم رو ديگه نميتونم پس بگيرم. ولي گريزي هم نيست از نوشتنش.
يه روزي خجالت ميكشيدم از گفتن اينها. فكر ميكردم اگر هم كه هست، بايد كتمان كرد، بايد پوشيده نگه داشت، و گرنه پس چي؟ يعني همه بفهمن كه تو از زندگيت راضي نيستي؟ اين كه يعني خود شكست.
امروز فكر ميكنم خود شكست يعني همين كه من راضي نيستم. از شما ملت قهرمان چه پنهان، من خيلي اوضاعم خرابه. خيلي به هم نريزيد و به كمك نشتابيد. قضيه مال امروز و ديروز نيست. سالهاست به اين مرض مزمن خو كردهام. چي از خو كردن بدتر، كه باعث ميشه ديگه درد رو حس هم نكني. ميشي مثل پرندة تو قفس. البته در قفس بازه. ولي بيرون غذاي مفت نميدن. خطر هم هميشه هست. آزادي، به بهاي از دست دادن مزاياي فعلي.
سر دو راهي هستم. اگر فكر ميكنيد مسير روشنه و انتخاب واضح، يعني جاي من ننشستيد (البته من خوشحال ميشم كه شما سر اين دو راهي نباشيد) راه اول رو دارم ميرم جلو، سوال اينه كه راه دوم رو ميخوام يا نه.
1. بقاء:
- سازش، تسليم.
- اجتناب از ريسك (در واقع وقتي نميجنگي خب شكست هم نميخوري، البته چيزي هم به دست نميآري)
- ترجيح دادن سكون به همه چيز. تلاش كمرنگ براي حفظ وضعيت قبلي. تنبلي مطلق. بيتحركي.
- چسبيدن به لذتهاي زودگذر و نقدي.
يعني يه زندگي متوسط نسبتاً آروم بدون دستآورد. بدون مطلقاً هيچ چيز. عوضش نسبتاً تضمين شده، و كم هزينه
2. زندگي:
- جنگ
- ريسك باختن جنگ
- تحرك، هزينه،
- هزينه نقد براي لذت نسيه ولي پايدار
در واقع سوال اين نيست كه لامبورگيني بهتره يا ژيان مهاري، سوال اينه كه پول لامبورگيني رو ميدي؟ يا اصلاً داري كه بدي؟ حتي قسطي؟
ساعت نه و هشت دقيقه امشبه. خب، البته كم و بيش طبيعيه كه نميتونست پريشب يا حتي فردا شب باشه.
موضوع اينه كه بايد برم بخوابم. چون خوابم ميآد. اما انگار زود خوابيدن برام افت داره. حالا چيزي هم تو بساطم ندارم كه بشينم ببينم، به بهانهاش برم توي تخت و كم كم لالا.
الهي ارزقني موفياً اساسا.
يعني خدايا يه فيلم حق برسون. يه چيزي كه يه كم راه رو نشون بده. يه كم باهاش همزاد پنداري كني. يه كم هم ياد ايدهآلهات بندازدت. يه چيزي مثل Man On fire (يه خري يه جايي اين رو «مرد نيمسوز» يا يه همچين چيزي ترجمه كرده بود).
پريروزا نشستم در كنار اميرحسين 250 فيلم اول IMDB رو مرور كردم. يك چهارمش رو هم نديده بودم. فقط يه فيلمي بود به نام Rear Window، مال اين هيچكاك مادر مرده كه توي فيلمهام پيداش كردم. خدا قسمت كنه ميشينم ميبينم. ولي سرسري يه نگاهي انداختم، خيلي Context جالبي نداشت.
ميتونم يه كار ديگه كنم. برم يه كتاب خارجكي جنايي كه پارسال از شهر كتاب خريدم رو بخونم. دو ماهه كه سه فصلش رو خوندم. شك دارم عمرم كفاف بده تمومش كنم. قضيه اين بود كه من مقداري بن كتاب داشتم. يه بار كه گذرم افتاد به اين شهر كتاب، گفتم سنگ مفت، گنجشك مفت. يه كتاب مشتي خارجي با اين بنها ميگيرم. فوقش نميخونم ميزنم به ديوار جاي قاب.
كتاب كذا رو برداشتم و موقع حساب كردن، مردك عمله گفت بن قبول نميكنيم. منم كم نياوردم و گفتم بشين بآ. چنده مگه؟
گفت: بياه، 12000 تومان!
گفتم: بياه، اين 12000 تومان.
حالا بايد هرجوريه بخونمش.
ضمناً ديروز از شركت اومدم بيرون، سوار تاكسي شدم. وقتي رسيدم هفتتير ديدم كيف پولم رو جا گذاشتم شركت. فكر كردم ديروز يه هزار تومان ته جيبم مونده بود، همون بدم. ديدم شلوارم رو هم عوض كردم. مجبور شدم همون يارو رو دربست برگردونم تا شركت كه 200 تومان كرايهاش رو بدم!
پينوشت: چقدر خوبه كه شركت سه تا ساختمان تو تهران داره. پريروزا ونك بودم. قدري به لحاظ وضعيت عقربه دستشويي احساس خطر كردم. فكر كردم تهش اينه كه ميرم شركت. ديروز هم فكر كردم خوب اگه كيف پولم تو اتاق هم نباشه بالاخره اونجا از يكي يه كم پول ميگيرم ميدم به اين يارو تاكسيه.
ساعت 9 و 25 دقيقه امشب.
شب خوش.
امروز ميخواستم با راوي و حومه برم كوه، ولي نشد، خالهام اثاث كشي داشت (در اينجا كش به همان مفهوم آشناي كشيدن آمده، نه فراهم كردن!). بنده خدا سن و سالش بالاست و واقعاً به كمك احتياج داشت. ضمناً من در حالت عادي هم به طور ضمني متهم به از زير كار در رفتن هستم. چه برسه به اينكه ژژژژژ (تو اين كيبوردت!) در چنين موقعيت خطيري سر صحنه حاضر نشم.
خلاصه رفتيم براي اثاث كشي. كلي چيزاهاي جالب توي اثاثها بود كه بخشي از خاطرات كودكي من رو تشكيل ميدادند. يه راديوي عهد پادشاه وزوزك (TM) با مارك سوني كه مال ناف اوزاكا بود، يه چرخ دستي خريد كه بچهبودم سوار ميشدم و يه عالم چيز ديگه.
هر سه برادر براي اثاثكشي رفته بوديم. گفتم كه خاله يه مقدار سنش بالاست. همين موضوع يه كم اوضاع رو سخت كرده بود. مثلاً يه تيكه چيز آشغال رو ميانداختي بيرون، بعد معلوم ميشد پارچه متبركي بوده كه قمر خانم به سال 1297 هجري شمسي از شنگول آباد با خودش آورده بوده. يا بعضي وقتها وقتي خاله ميخواست بره چيزي رو از جايي بياره، موضوع رو با صداي بلند اعلام ميكرد، يعني يكي پاشه بره اينو بياره. اونوقت يه كم زور به فشار آدم ميآمد كه آخه من كه پا شدم اومدم و دارم كار ميكنم، ديگه چرا كلك سوار ميكني؟
خلاصه روز بدي نبود. شايد هم خوب بود.
(لطفاً نگيد همه اينها كه گفتي به ما چه)